نوشته شده توسط : تیزلند

کتاب هوکوس پوکوس

دست «خُفِ شعبده باز» بدجوری مانده توی پوست گردو. خرگوش ها دیگر دوست ندارند توی شعبده بازی هایش شرکت کنند. بالاخره خُف شعبده باز «آشیل» را پیدا می کند. پنگوئنی بامزه و زبر و زرنگ که حسابی هم باهوش و ریزه میزه است. پنگوئن که از توی کلاه شعبده باز بیرون می پرد، مردم انگشت به دهان می مانند و از خوشحالی بالا و پایین می پرند. مردم عاشق خُف و آشیل شده اند. اما یک روز پنگوئن غیبش می زند...

دست «خُفِ شعبده‌باز» بدجوری مانده توی پوست گردو. خرگوش‌ها دیگر دوست ندارند توی شعبده‌بازی‌هایش شرکت کنند. بالاخره خُف شعبده‌باز «آشیل» را پیدا می‌کند. پنگوئنی بامزه و زبر و زرنگ که حسابی هم باهوش و ریزه‌میزه است.

پنگوئن که از توی کلاه شعبده‌باز بیرون می‌پرد، مردم انگشت‌به‌دهان می‌مانند و از خوشحالی بالا و پایین می‌پرند. مردم عاشق خُف و آشیل شده‌اند. اما یک روز پنگوئن غیبش می‌زند. شعبده‌باز سرنخ‌ها را دنبال می‌کند و می‌فهمد دوستش را دزیده‌اند. او برای نجات دوست کوچکش نقشه‌ی ماهرانه‌ای می‌کشد.

داستانی پُر از خیال و ماجراهایی که به عقل جن هم نمی‌رسد، داستانی درباره‌ی یک دوستی بی‌نظیر. مخصوص اجی‌مجی‌لاترجی‌های هفت‌سال‌ به بالا.

خُف تهِ کاذب کلاه را باز کرد تا آشیل خودش را توی آن جا بدهد.گفت: «کمی تنگ است، باید ببخشی.»پنگوئن گفت: «زیاد هم بد نیست. راحتم.»خُف درِ فضای کاذب را بست و آشیل توی کلاه قایم شد. بعد خُف کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: «من اول با چندجور شعبده بازی سرِ مردم را گرم می کنم تا نوبت تو برسد.»از تهِ کلاه صدایی گفت: «باشد. قبول است.»خُف گفت: «اول از همه، کسی را از وسط جمعیت صدا می کنم تا روی صحنه بیاید. بعد می گذارم توی کلاه را ببیند و مطمئن بشود که کلاه خالی است.» عجیب بود که خُف با کلاهش حرف می زد، ول...



:: موضوعات مرتبط: معرفی کتاب , ,
:: برچسب‌ها: کتاب هوکوس پوکوس , داستان , ماجرا ,
:: بازدید از این مطلب : 64
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 فروردين 1397 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد